احساس میکنم نیمه شب ،پیچیده شده در چند لایه کیسه زبالهی مشکی ،از روی پلی قدیمیو سوت و کور پرت شده ام توی رودخانه و تو، به نردههای پل تکیه دادهای و سیگارت را روشن میکنی.
احساس میکنم هر انچه مرا به زندگی وصل میکرده لای تیزی یک قیچی در دستهایت که نوازشم کرده بودند تکه تکه شده.
اما هنوز هم دوستت دارم عزیزم
حتی اگر کودکیهایم مانده باشد در تاریک ترین انباری جهانی که کلیدش دست توست.
این قلب من؛گلوله بزن لطفا.